صفحه فیسبوک مکاشفه


مطالب را از آدرس بالا دنبال کنید

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

در باب آگاهي و رويا : اين منِ سرگردان


اگر آگاهي‌اي كه مربوط به ارتباطات ما با دنياي واقعي است، در عالم رويا نيز امتداد يابد آيا ممكن نيست كه عناصري از رويا را وارد ادراك ما از جهان واقعي كند و بدين‌ترتيب نوعي آگاهي كاذب به وجود آورد؟
****************************************
بارها شده است كه خودمان را در روياهايمان ديده‌ايم. در رويا ديده‌ايم كه پير شده‌ايم، ديده‌ايم كه كودك هستيم، حتي خود را به شكل و شمايل ديگري ديده‌ايم، ولي در همه اين موارد در همان رويا مي‌دانيم كه اين فرد دگرگون‌شده همان خود ما هستيم.در واقع انگار يك نخ نامريي مفهوم من يا خود را به‌رغم تغيير تمام ظواهر در رويا حفظ مي‌كند.
شايد مفهوم «من» يا «خود» ثابت‌ترين مفهوم در يك رويا باشد. در يك رويا با يك الگوي غيرمنطقي و پريشان دو عامل همواره‌ ثابت باقي مي‌ماند؛ اولا اين رويا متعلق به ماست. اين ما هستيم كه رويا مي‌بينيم، مقوله‌اي كه در بيداري نيز ادامه مي‌يابد. وقتي بيدار مي‌شويم يادمان مي‌آيد كه «من» رويايي را ديده‌ام. انگار چشم «من» در رويا، بر گوشه‌اي از جهان سايه افكنده است. روياي ما را شخص ديگري نمي‌بيند. ثانيا ما همواره قادر به تشخيص خودمان در يك رويا هستيم. در يك رويا ممكن است پير شويم، جوان شويم، شكل و قيافه‌مان عوض شود ولي همواره مي‌دانيم اين فرد كه اين‌گونه عوض شده است، همان خود ما هستيم.
رويا ساختاري درهم و غيرمنطقي دارد. حال اين سوال مطرح مي‌شود كه به‌رغم اين درهم بودن چه چيزي باعث حفظ «من» يا «خود» در طول رويا مي‌شود؟ چرا طي يك رويا ساختار «من» فرو نمي‌ريزد؟ چرا ما نبايد خودمان را طي يك رويا نشناسيم؟ پاسخ به اين سوال، مستلزم پاسخ به سوال مهم‌تري است: منظور از من چيست؟
وقتي عنوان مي‌كنيم كه «من» غذا خورده‌ام يا «من» تلويزيون نگاه مي‌كنم، منظورمان از «من» چيست؟ واژه «من» كه به‌طور روزمره بارها و بارها توسط ما به كار مي‌رود دلالت بر خودآگاهي ما دارد. كاربرد واژه «من» بيانگر نوعي احساس شخصي از آگاه بودن بر آنچه كه بر ما مي‌گذرد، است و مي‌تواند دلالت بر احساس ما به پديده‌هاي مختلف باشد.
از اين رو به قول «اي‌.جي.لو» «خود» يا «اگو» نه‌تنها فاعل تجربه است بلكه اين توانايي را دارد كه خودش را به عنوان فردي كه عامل تجربه است، نيز بشناسد. اما وقتي از حضور بلامنازع «من» يا «خود» در طول يك رويا سخن مي‌گوييم، لاجرم بايد حضور «آگاهي» را هم بپذيريم زيرا آگاهي جزو لاينفك و مقوم ساختار «من» به عنوان فاعل تجربه‌كننده است.
طبق تعريف «توماس ناگل» آگاهي جنبه ذهني (subjective) تجربه ماست؛ چيزي است كه به يك تجربه شكل مي‌دهد؛ چيزي است كه قرمز بودن سيب يا سبز بون چمن را از يك داده حسي صرف خارج كرده و به آن معنا مي‌بخشد؛ معنايي كه پايه‌اي براي تجربه ما در كسب معناي قرمز بودن سيب مي‌شود. آگاهي به ما كمك مي‌كند تعريفي از خود يا من داشته باشيم. به درون خود بنگريم و پردازش‌هاي فكري خود را ببينيم و از همه آنها به تعريفي از «خود» يا «من» برسيم؛ به قول «ند بلاك» آگاهي اين پردازش‌ها را آگاهانه در دسترس قرار مي‌دهد. آگاهي كاركردهاي متعددي دارد.
طبق بيان «بي.جي.بارس» آگاهي براي يادگيري موفق و حل مسايل، ضروري است. آگاهي سبب دسترسي به خود يا من است. «من» يا «اگو» در مونيتور كردن و كنترل و دستيابي به وقايع و حفظ و تداوم آنها در موقعيت‌هاي مختلف زندگي دخالت دارد.
آگاهي مي‌تواند فرآيندهاي ناخودآگاه را در مسيرهاي تازه‌اي به كار گيرد و اينها تنها بخشي از كاركرد آگاهي است. اما حضور «آگاهي» طي يك رويا ضرورتا به اين معنا نيست كه ما آگاهانه خواب مي‌بينيم بلكه حضور «من» و «آگاهي» در يك رويا به منزله حضور سازوكارهاي آگاهي است و اين به آن معناست كه تجربه ما از طراوت يك گل طي يك رويا، با تجربه ما از زيبايي يك گل سرخ در حال بيداري چندان تفاوتي ندارد.
قبل از اينكه به واكاوي تبعات اين قضيه بپردازم، مايلم امكان حضور آگاهي را طي يك رويا از نظر علوم اعصاب بررسي كنم. آنچه تاكنون بيان داشتم، بيشتر استنتاجي فلسفي بود كه با توجه به پيشرفت‌هاي عظيم علوم اعصاب در مقوله شناخت به تنهايي گنگ و مبهم باقي خواهد ماند.
از منظر علوم اعصاب آگاهي بنيادهاي عميق فيزيولوژيك دارد. «جرالد ادلمن» برنده جايزه نوبل پزشكي در سال 1972 واضع مهم‌ترين تئوري در باب آگاهي از منظر علوم اعصاب است. بنا به گفته «ادلمن» آگاهي شامل فعاليت يك منطقه خاص از مغز يا نوع خاصي از نورون‌ها نيست بلكه حاصل يك ارتباط ديناميك و سيال بين گستره وسيعي از نورون‌هاست. يك سيستم اساسي براي فعاليت‌هاي آگاهانه سيستم تالاموكورتيكال است (تالاموس منطقه‌اي اساسي و بنيادي در عمق مغز و كورتكس سطح خاكستري مغز و محل فعاليت‌هاي عالي آن است. سيستم تالاموكورتيكال در واقع به ارتباطات بين اين دو ناحيه اطلاق مي‌شود). اين سيستم علاوه بر ارتباط فعال با خود، با ساير قسمت‌هاي مغز نيز در ارتباط است.
از سوي ديگر محتواي هوشياري ما به مناطق مختلف كورتكس نيز مرتبط است. از لحاظ علوم اعصاب، اين سيستم پيچيده تشكيل‌دهنده گزارش به قواي هوشياري ماست. اما «ادلمن» در توصيف آگاهي از اين سيستم فراتر رفته و به دنبال نظريه‌اي مبتني بر انتخاب طبيعي جهت توضيح چگونگي به وجود آمدن آگاهي است.
«ادلمن» عنوان مي‌دارد كه مغز حاصل تكامل است، بنابراين تئوري آگاهي نيز بايد فرضيه‌اي مبتني بر تكامل باشد. او براي اين مقصود تئوري TNGS يا «Theory of neuronal group selection» را مطرح مي‌كند. طبق اين فرضيه، در مغز انسان تعداد زيادي از چرخه‌هاي مختلف به صورت ارتباطات بين نورون‌ها و مناطق مختلف مغز به‌وجود مي‌آيد. سپس انتخاب طبيعي و داروينيسم تعيين مي‌كند كه كدام يك از اين چرخه‌هاي نوروني بايد باقي بماند.
اين انتخاب از طريق تغيير در سيناپس‌ها (محل ارتباط نورون‌ها با هم) و توانمندي‌هاي آنها به‌وجود مي‌آيد. راه‌ها و ارتباطاتي كه دروندادهاي مثبت بيشتري داشته و در تجارب انسان و ارتباط او با محيط اطراف بيشتر به كار روند، شانس بيشتري براي بقا دارند، اما نقطه ثقل تئوري TNGS به عنوان مولد آگاهي اصلي است كه از آن با عنوان اصل بازگشتي (re-entry) ياد مي‌شود: ارتباط بازگشتي عبارت است از تبادل‌هاي دايمي مكررشونده اطلاعات موازي بين مناطق مغز كه به عنوان هماهنگ‌كننده در فعاليت نواحي مختلف مغز از نظر مكاني و زماني عمل مي‌كند. (زبان و آگاهي، «جرالد ادلمن»، «رضا نيلي‌پور»، انتشارات مرواريد، چاپ اول).
ارتباط بازگشتي نوعي تبادل است. يك تبادل سيال اطلاعات مابين وسعت زيادي از سيستم‌هاي آكسونال موازي است كه به شكلي آينه‌وار نقشه‌ها و هسته‌ها را در مغز به هم متصل مي‌كند (آكسون عبارت است از استطاله‌اي بلند كه به جسم سلولي يا نورون متصل است و نقش مهمي در تبادل اطلاعات دارد). در نتيجه ارتباطات حاصل از ارتباط بازگشتي نوعي همزماني بين چرخه‌هاي فعال در تمام مغز به‌وجود مي‌آيد. آگاهي اوليه يعني آن چيزي كه در جانداران ابتدايي‌تر ديده مي‌شود توسط يك فعاليت غني بازگشتي (re-entrant) بين قسمت‌هاي خلفي مغز با قسمت‌هاي قدامي‌تر آن‌كه توانايي ارزش‌گذاري را دارد، به آگاهي برتر بدل مي‌شود. اين فعاليت بازگشتي يك پايه نوروني براي هماهنگي و ايجاد آن چيزي است كه حالات ذهني (qualia) ناميده مي‌شود. پس آگاهي صرفا يك برداشت فلسفي نيست.
آگاهي امري كاملا فيزيولوژيك است كه طي تكامل چند ميليون ساله در ما ايجاد شده است. حال ببينيم از منظر علوم اعصاب رويا چگونه شكل مي‌گيرد؟ آيا آنچنان كه زماني تصور مي‌شد رويا دريچه‌اي به جهان ديگر است؟ يا طبق گفته «فرويد» از ضمير ناخودآگاه ما سربرآورده است؟ ببينيم علوم اعصاب در باب رويا چه مي‌گويد.
پژوهش در باب رويا از منظر علوم اعصاب نگرش ما را به اين جنبه رازآلود از زندگي آدمي عوض كرده است. در سايه تحقيقات قابل توجه «دامهوف»، اكنون مي‌دانيم كه رويا ادامه فعاليت‌هاي روزانه ماست. به سخن ديگر عناصر تشكيل‌دهنده روياهايمان را آن چيزي تشكيل مي‌دهد كه ما طي روز به آن فكر مي‌كنيم و با آن درگير هستيم. روياهاي فانتزي و عجيب، درصد بسيار كمي از روياها را تشكيل مي‌دهند و بيش از 90درصد روياها چيزي نيستند جز مشغله‌هاي ما در بيداري.
«دامهوف» با تكيه بر اين حقيقت قابل توجه كه از طريق آناليز صدها رويا به دست آمده است و همچنين با توجه به نحوه تكوين رويا در كودكان و نيز تغيير رويا بر اثر ضايعات مغزي نوعي رويكرد شناختي در باب رويا ارايه مي‌دهد. طبق اين رويكرد رويا نيز نوعي فعاليت شناختي است كه به موازات توانايي‌هاي شناختي ديگر همچون زبان در ما شكل مي‌گيرد و آنچه كه طي بيداري سبب ادراكات مختلف شناختي ما همچون ديدن و شنيدن مي‌شود، در خواب نيز در توليد رويا موثر است.
به سخن ديگر همان مكانيسم‌هاي مغزي و نواحي عصبي دخيل در بينايي و شنوايي و گفتار كه طي روز فعال هستند، در خواب نيز سبب ديدن رويا مي‌شوند. مي‌توان از سخن «دامهوف» اين‌گونه نتيجه گرفت كه شبكه‌ها و ارتباطات عصبي و نوروني كه طي رويا فعال مي‌شوند، همان‌هايي هستند كه طي بيداري به كار گرفته شده و به سخن ديگر تسهيل شده باشند.
حال دوباره به مفهوم نوروفيزيولوژيك آگاهي بازمي‌گرديم. طي بيداري و در فعاليت روزانه‌مان بسياري از اعمال ما آگاهانه است. ما از ديدن يك منظره زيبا به وجد مي‌آييم. مطالب مختلفي را با دقت و آگاهانه مي‌خوانيم. با هوشياري تمام به مخاطب‌مان گوش مي‌دهيم و صدها فعاليت مشابه را انجام مي‌دهيم. پس طي روز، مدارها و سيستم‌هاي عصبي مربوط به آگاهي به شكل فزاينده‌اي به كار رفته و تسهيل مي‌شوند، بنابراين طبق نظريه شناختي «دامهوف» هيچ دور از ذهن و بعيد نخواهد بود اگر همين مكانيسم‌ها طي خواب نيز فعال باشند و واكنشي را طي يك رويا به‌وجود آورند كه مشابه واكنش آگاهانه ما در بيداري باشد.
در واقع نيز اين اتفاق مي‌افتد. يك حادثه خوب در رويا ما را به شدت به وجد مي‌آورد به طوري كه بعد از بيداري آرزو مي‌كنيم كه‌اي كاش آن حادثه رويا نبود. اين تجربه، اين به وجد آمدن، همانند به وجد آمدن ما در هنگام خواندن شعر حافظ يا ديدن تابلوي نقاشي جيغ «ادوارد مونش» است و ما مي‌دانيم كه اين شكل تجربه به واسطه نوعي از آگاهي اتفاق مي‌افتد كه «ند بلاك» در تقسيم‌بندي مشهورش از آن با عنوان آگاهي پديداري نام مي‌برد.
شايد بتوان گفت ما در جهان خواب نيز به نوعي آگاه هستيم، خودمان را در خواب مي‌بينيم، خودمان را مي‌شناسيم و طبق منطق بي‌منطق خواب، حوادث و رويدادها را پيگيري مي‌كنيم. اما اينكه آگاهي در رويا نيز حضور دارد، واقعا به چه معناست؟ آيا اين حضور، ضروري است؟ ما مي‌دانيم كه ماحصل جهان رويا انطباقي با جهان واقع ندارد، اما اگر آگاهي‌اي كه مربوط به ارتباطات ما با دنياي واقعي است، در عالم رويا نيز امتداد يابد آيا ممكن نيست كه عناصري از رويا را وارد ادراك ما از جهان واقعي كند و بدين‌ترتيب نوعي آگاهي كاذب به وجود آورد؟ آيا تكامل، آگاهي را از جايگاه اصلي خود فراتر نبرده است؟

دكتر عبدالرضا ناصر‌مقدسي
متخصص مغز واعصاب
شرق / شماره 1515
http://www.migna.ir/vdcfmvdy.w6dxvagiiw.html