صفحه فیسبوک مکاشفه


مطالب را از آدرس بالا دنبال کنید

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

انسان بجاي ارتباط با خود زندگي،با سايه اي از زندگي رابطه برقرار ميكند...


ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطهي واقعي ديگري ذهني. من ميبينم شما به فرم خاصي راه ميرويد، دستتان را تند يا آهسته حركت ميدهيد، پايتان را بلند يا كوتاه برميداريد، راست يا خميده راه ميرويد. در اين ديد من به راه رفتن شما به صورتي كه واقعاً هست نظر دارم ـ بدون هيچ تعبير و معناي خاصي. ولي من تنها به اين ديد اكتفا نميكنم. به راه رفتن شما از جنبهي ديگري هم نگاه ميكنم و در آن چيزي ميبينم كه مربوط به واقعيت راه رفتن نيست، بلكه تعبير و تفسيري است كه ذهن خود من از راه شما رفتن شما ميكند. مثلاً ميگويد اين طرز راه رفتن موقرانه يا غير موقرانه است، متواضعانه يا متكبرانه است، متشخصانه يا حقيرانه است. ما با تمام جريانات و پديدههاي زندگي به همين شكل در رابطهايم. من به اين مبل از دو جنبه نگاه ميكنم. يكي بعنوان وسيلهاي براي نشستن ديگري به عنوان وسيلهي تفاخر. همسر شما امروز غذا تهيه نكرده است و شما احساس گرسنگي ميكنيد. تهيه نكردن غذا و احساس گرسنگي يك واقعيت است. ولي شما در تهيه نكردن غذا يك جنبه و معناي ديگر هم ميبينيد كه مربوط به نفس واقعيت نيست، بلكه تعبير ذهن خود شما از واقعيت است. مثلاً فكر ميكنيد نسبت به شما بياعتنايي شده است، لابد مرد با جذبه و قابل اعتنايي نيستيد كه همسرتان زحمت تهيهي غذا به خودش نداده است، و نظاير اين تعبيرات.
ديد ذهني يا ديد “تعبير و تفسير“ي براي انسان نه ذاتي و طبيعي است و نه لازم؛ بلكه يك فعاليت ذهني زايد و غيرضروري است كه بر مغز انسان تحميل شده است. و چنانكه نشان خواهيم داد، مسايلي از آن به بار ميآيد كه براي انسان بسيار وخامتبار است.
×
در اين بحثها ميخواهيم ببينيم چطور ميشود كه اين حركت مخرب بر ذهن انسان تحميل ميشود، چه ماهيت و خصوصياتي در آن هست، چگونه علت تمام رنجها و گرفتاريهاي انسان ميشود؛ و چگونه ميتوانيم ذهن را از چنين حركت غيرضروري و مخربي بازداريم.
براي درك روشن اين مسايل و موضوعات بياييم بجاي فرضيهپردازي و گيج كردن خود در كليات، به روابط خود با ديگران، كه يك جريان واقعي است، و مخصوصاً به كيفيت رابطهاي كه با بچهها داريم توجه كنيم. زيرا عين رابطهاي كه ما با اين بچهها داريم ديگران هم با ما داشتهاند. ما هم بچههايي بودهايم با همين شرايط تربيتياي كه اينها دارند. با اين كار ميتوانيم مسايل را به يك شكل دقيق و قابل لمس، و به ترتيبي كه شروع شده و پيش آمدهاند درك كنيم و بشناسيم.
هماكنون اين بچهها در اين پارك مشغول بازي هستند. ضمن بازي فرضاً با هم دعوا ميكنند. يكي از آنها ديگري را ميزند و من و شما كه شاهد جريان هستيم، به علت اينكه ذهن خودمان عادت به تعبير و تفسير رفتارها و رويدادها دارد، به بچهاي كه كتك زده ميگوييم: “چه بچه شجاعي“، يا “چه بچه وحشي و بيتربيتي“. به بچهاي هم كه كتك خورده ميگوييم “چه بچهي ترسو، بيدست و پا و بيعرضهاي“. يا وقتي ميبينيم يكي از اين بچهها اساببازي يا چيزي را كه ميخورد به ديگري هم ميدهد به او ميگوييم “چه بچهي سخاوتمندي“، يا “چه بچهي هالويي“، چيزهايش را بيجهت به ديگران ميبخشد؛ و نظاير اين تعبيرات، كه فراوان است و همهي ما هم محققاً با آنها آشنا هستيم. در روز صدها بار به شكلهاي متفاوت، صريح و غيرصريح، به وسيلهي الفاظ، به وسيله رفتارها و حركات مخصوص، به وسيلهي نگاه يا حتي به وسيلهي سكوت، رفتار خودمان وديگران را معنا و تفسير ميكنيم.
خوب، حالا قدم به قدم جلو برويم و ببينيم نتيجهي اين تعبير و تفسيرها چيست. بعد از اينكه بچه با تعبير و تفسير آشنا شد چه فعل و انفعالي در ذهن او صورت ميگيرد و چه استنباطي از زندگي و روابط پيدا ميكند؟
محققاً اولين استنباط بچه اين خواهد بود كه در زندگي و در روابط انسانها تنها واقعيتها مطرح نيست، بلكه هر واقعيت، هر حركت، هر رفتار و هر رويداد و جرياني يك معناي خاص هم دارد كه مثل سايهاي نامريي به آن چسبيده است و هميشه همراه آنست. ميفهمد كه كتك زدن يا كتك خوردن، تنها كتك زدن و كتك خوردن نيست، بلكه يك معنايي هم پشت آن نهفته است. غذا دادن به بچه ديگر علاوهبر اينكه يك واقعيت است معناي “سخاوت“ هم ميدهد. به اين طريق ذهن بچه از شروع رابطه با زندگي يك كيفيت “تعبيركنندگي“ پيدا ميكند. ذهنش عادت ميكند به اينكه هيچ چيز را خالص و به عنوان يك واقعيت نبيند، بلكه به محض انجام هر عمل فوراً به دنبال معناي آن نيز بگردد و بر عمل خود برچسبي بزند. بنظرش ميرسد كه عمل بدون تعبير و معنا ناقص است. مثل اينكه تعبير و برچسبگذاري جزء لايتجزاي چيزها و رويدادها است. و اينكه بعدها عليرغم درك روشن قضايا انسان به سختي ميتواند خود را از اسارت زنجير ذهنيات خود رها كند به خاطر آن است كه از كودكي واقعيتها، و تعبير ذهني واقعيتها را طوري به بچه عرضه و القا كردهاند كه انگار اينها يك چيزاند ـ يك چيز جداييناپذير. و به اين جهت است كه انسان بعدها نميتواند صورت ناب و خالص واقعيتهاي زندگي را آنطور كه هست ببيند. به نظر او هر واقعيت حتماً بايد يك توصيف و تعبير و معنا هم داشته باشد. و اگر چه آن معنا و تعبير صرفاً ذهني است، اما چون از كودكي معنا و واقعيت را با هم و بصورت يك واحد به او القا كردهاند تفكيك آنها به نظرش مشكل ميرسد.
رفته رفته كه بچه با “تعبير و تفسير“ها آشنا ميشود متوجهي اين واقعيت نيز ميگردد كه اگر چه “تعبير و تفسير“ها با الفاظ مختلف و عناوين و توجيهات متفاوت صورت ميگيرد، ولي همهي آنها حول يك چيز دور ميزنند؛ و آن “ارزش“ است. شكل تعبيرات متفاوت است، اما در پشت همهي آنها و در محتواي همهي آنها تنها “ارزش“ نهفته است. بچه هر چه بيشتر با زندگي آشنا ميشود و روابط بيشتري پيدا ميكند، اين حقيقت را بهتر و روشنتر درك ميكند كه انگار هدف زندگي انسانها و هدف تمام فعاليتها و روابطشان كسب “ارزش“ و اجتناب از “بيارزش“ي است.
استنباط منطقي ديگري كه از نحوهي زندگي و كيفيت روابط انسانها براي بچه حاصل ميشود اين است كه انگار معنا و تفسيري كه به صورت “ارزش“ يا “بيارزشي“ از واقعيات ميشود مهمتر از خود واقعيات است. وقتي اين بچه كتك ميخورد و متحمل يك درد جسمي و فيزيكي ميگردد من و شما چندان توجهي به درد او نداريم؛ دردي كه بر او وارد شده است برايمان كمتر از معنا و تفسيري كه خودمان از كتك خوردن ميكنيم اهميت دارد. و همين موضوع را بچه هم خيلي خوب درك ميكند. از مجموعهي حالات، برخوردها، و رفتارهاي ما ميفهمد كه عبارت “چه بچهي بيعرضهي ترسويي“ براي ما مهمتر از دردي است كه بر او وارد شده است. يا نفس غذا دادن به بچه ديگر آنقدر مهم نيست كه ارزش “سخاوتمند بودن“. اگر توجه كنيم ميبينيم كه وضع فعلي خود ما هم حكايت بر اين ميكند كه براي ما تعبير ذهني واقعيات مهمتر از خود واقعيات است. من يا شما بيست سال پيش از كسي سيلي خوردهايم، يا كسي كلاه سرمان گذاشته است. درد جسمي سيلي همان وقت تمام شده است، يا موضوع كلاهگذاري خيلي ناچيز بوده است. ولي درد “چه آدم ضعيف، توسري خور، ترسو و بيعرضهاي هستم“ هنوز در حافظهي ما ثبت است و آزارمان ميدهد. احساس گرسنگي، كه يك واقعيت است، به اندازهي تصور اينكه “من چه مرد بيجذبه و غير قابل اعتنايي هستم“ اسباب رنج و آزار شما نيست.
از اينكه انسان براي ارزشهاي “تعبير و تفسيري“ اهميتي بيش از واقعيات قايل ميشود دو مسأله اساسي بوجود ميآيد كه براي انسان فاجعهآميز است. مسألهي اول مربوط به رابطهي انسان با عالم خارج است. بعد از اينكه “ارزش“ها بعنوان يك ضرورت مبرم و حياتي مطرح و بر ذهن انسان تحميل شد، انسان چنان شيفتهي آنها ميشود و به آنها مشغول ميگردد كه از دنيا و هر آنچه واقعاً در آن ميگذرد غافل ميماند. از “ارزش“هاي پيرايهاي براي خود هستي و عالم مخصوصي ميسازد و در آن عالم “خودساخته“ بسر ميبرد. “ارزش“ها به معناي واقعي كلمه انسان را مسحور ميكنند، او را به خود جذب ميكنند، در خود نگه ميدارند و مانع علاقه و توجه او به دنياي واقعيات ميشوند.
معناي اين جريان آنست كه انسان بجاي ارتباط با خود زندگي، با سايهي زندگي رابطه برقرار ميكند. اينكه گفته ميشود انسان در خواب زندگي ميكند، به اين معناست كه زندگي واقعي را از دست داده، از واقعيات زندگي منفك شده و از اوهام، پندارها، تصاوير و تعابير براي خود يك زندگي و يك عالم ذهني ساخته است و در آن عالم رؤياگونه بسر ميبرد.
بخشی از کتاب "تفکر زائد"، تأليف محمدجعفر مصفا