صفحه فیسبوک مکاشفه


مطالب را از آدرس بالا دنبال کنید

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

توان درک این را نداشت که بفهمد دلیل زندگی ،خود زندگی است...


او به دنبال این بود که دلیلی برای وجود داشتن بیابد و هدفی برای زیستن داشته باشد.سوالی که او را آزار می داد این بود : اصلا چرا باید زندگی کرد؟چرا باید زیست؟ به کدامین دلیل؟ با کدام معنا؟ اینگونه بود که از نظرش همه چیز پوچ بود.خالی از روح،خالی از عشق،خالی از ایمان،خالی از زندگی ، خالی از معنی.و همین او را آزار میداد.بدون دلیل یا هدف، زندگی کردن برای او بی معنی بود.این بی معنی بودن برای او ترسناک ، غم انگیز و غیر قابل قبول بود .پس او نیاز به معنا داشت،نیاز به دلیل داشت. پیدا کردن دلیلی برای زیستن ! و از آنجا که از دید ذهن منطق وار و سیستماتیک او دلیلی نمی شد یافت پس خودش به ناچار دلیلی ایجاد کرد: تبدیل شدن به خدا !صاحب عالم شدن ! و از آنجا که خود توان چنین کاری را نداشت پس ناچار بود این توان را از توانا ترین ها برباید. و توانا ترین ها برگزیده بود.ناجی بود. اما ناجی نیمه دیگر خود او بود ! متضاد او بود (در اینده خواهیم پرداخت). .برای او عشق بی معنا بود چون دلیلی نداشت.برایش ایمان هم بی معنا بود چون دلیلی برایش وجود نداشت.برای او حس زیبایی یک گل هم بی معنی بود..زیبایی یک آهنگ نیز،عاطفه نیز،احساس نیز، رنگ ، بو ، مزه... همه اینها بی معنی بود.همه اینها بی دلیل بود.از نظرش تنها دلیل برای زندگی مرگ بود.مرگی نه همراه با زندگی در دنیایی دیگر که مرگ به معنای نابودی مطلق ،عدم!.برای رهایی از رنج زیستن ناشی از نبود معنا و دلیل.او توان در لحظه زیستن را نداشت.توان درک این را نداشت که بفهمد زندگی مقصد نیست،مسیری است که می رویم.توان درک این را نداشت که بفهمد دلیل زندگی ،خود زندگی است.او از درک این اشعار عاجز بود :

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی‌ها داد...
...كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
كار ما شاید این است كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.